بازنشسته کارخانه قند آبکوه است. هنوز کارت مهندسی را که سالها قبل از سرمهندس کارخانه دریافت کرد، نگه داشته است. ماجرای گرفتن این کارت و مهندسشدن او که بهعنوان کارگری ساده استخدام شد، جالب و شنیدنی است.
عبدالحسین خبازی متولد سال۱۳۳۵ ساکن محله کارخانه قند آبکوه است. او از دوره نوجوانی دوست داشت یک روز مهندس شود. وقتی خودش را برای کنکور آماده میکرد، عاشق دختر یکی از همسایهها شد و مسیر زندگیاش تغییر کرد.
خودش میگوید: با اطمینان از اینکه جواب رد نخواهم شنید، موضوع را با پدر و مادرم درمیان گذاشتم، اما آنها با این خواستگاری و ازدواج مخالفت کردند و گفتند «تو هنوز خیلی جوان هستی و برای ازدواج خیلی وقت داری؛ اول درست را بخوان، دانشگاه برو، شغلی پیدا کن و بعد ازدواج کن.»، اما عشق همسرم قویتر از علاقه و عشق به دانشگاه و مهندسشدن بود. هرچه خانواده مخالفت کرد، من بیشتر اصرار کردم.
به گفته آقاعبدالحسین، خانواده همسرش هم که پی به مخالفت پدر و مادر داماد برده بودند، راضی به ازدواج نبودند. بعداز چندماه اصرار و التماس، پدر و مادر بالاخره راضی شدند با این شرط که به آقاعبدالحسین کمک نخواهند کرد و او باید عواقب زندگی بدون حمایت خانواده را بپذیرد؛ «قبول کردم و سرانجام من و همسرم ازدواج کردیم.»
حالا او مرد متأهلی شده بود و باید برای تأمین زندگی شغلی پیدا میکرد. تعریف میکند: بعداز چند روز جستوجو برای کار با واسطه یکی از دوستانم در کارخانه قندآبکوه بهعنوان یک کارگر ساده مشغول به کار شدم. درآمد زیادی نداشتم، اما با همان پول کم، کرایه خانه و هزینه زندگی را تأمین میکردیم. بعد از ازدواج و مشغولشدن به کار، حال و هوای درسخواندن، کنکور و مهندسشدن از سرم پرید. بعد هم که اولین بچهام به دنیا آمد، فقط به فکر کار بودم.
بعد از مدتی بهدنبال یک اتفاق ساده، موقعیت شغلی عبدالحسین خبازی تغییر میکند و این تغییر خوشایند، او را به آرزوی قلبیاش که مهندسشدن بود، میرساند. او میگوید: یک روز درحال انجام کار، یکی از دستگاههای کارخانه از حرکت ایستاد. مهندس فنی کارخانه هم آن روز نیامده بود. به سرکارگر گفتم اجازه بدهد من نگاهی به دستگاه بیندازم.
سرکارگر با خنده گفت «تو مگر بلدی؟» اول بیاعتنایی کرد، اما بعد گفت «اگر سردر میآوری، بیا و درستش کن.» من که از بچگی هر دستگاهی را به هم میریختم و سرهم میکردم، چندجای دستگاه را وارسی کردم و عیبش را پیدا کردم و دستگاه به کار افتاد.
او ادامه میدهد: خبر به سرمهندس کارخانه رسید. مسئولیتم را از کارگر ساده به تکنسین کارخانه تغییر داد. بعد از چند بار تعمیر و تعویض قطعات و دستگاههای فرسوده و راهاندازی مجدد آنها سمتم بالاتر رفت و با عنوان مهندس، کارم را ادامه دادم. خیلی از مهندسهای تازهکار دانشگاهی نیز در این سالها زیرنظرم حرفهای و کاربلد شدند. این شد که هم مهندس شدم و هم با زنی که دوست داشتم، ازدواج کردم.